بنیتابنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

بنیتا دختر بی همتا

خاطره زایمان

1391/5/18 17:15
نویسنده : مهری
17,160 بازدید
اشتراک گذاری

به نام او
که افرید تو را ومرا شاهد لحظه ی افرینشت کرد تا عظمتش را بیشتر باور کنم وغرق وجودش شوم.
هنوز باور ندارم که تکه ای از وجودش را به من بخشیده...هنوز باور ندارم که مرا لایق این نعمت عظیم دانسته ومن شاکرم بخاطر لحظه به لحظه ی ان روز.شاکرم خدایم را بخاطر هر ان دردی که وجودم را فرا میگرفت ومرا به تو نزدیکتر میکرد.شاکرم ربم را بخاطر اینکه مرا شاهد لحظه ی افرینش کرد......

 

شب 23ام اردیبهشت ساعت 9:45 بودکه درد کوچیکی رو زیر شکمم حس کردم خیلی منتظر این لحظه بودم کم کم دیگه داشت دیر میشد آخه 40 هفته و یک روزم بود با بخش زایمان بیمارستان جم تماس گرفتم و با پرستار کشیک صحبت کردم که گفت خودتو زود برسون بیمارستان .با عجله حاضر شدم و همراه بابایی و خاله منیر راهی بیمارستان شدیم اونجا فهمیدن کیسه آبم پاره شده و بهم سرم وصل کردن...

عکس من و بابایی تو بیمارستان قبل از اومدنت تو همون شب

عکس

بعد پرستار به بابایی گفت که کارای بستری شدنم رو انجام بده پرستار با دکترتلفنی درتماس بود دکتر به پرستار گفته بود که تا صبح ناشتا باشم وچیزی نخورم که درصورت لزوم عمل سزارین انجام بشه .دیگه به اومدنت چیزی نمونده بود. بابایی برام یه اتاق خصوصی گرفت پرستار گفت که باید برم بخش و تا صبح که دکتر میاد اونجا باشم بعد از تموم شدن سرم اول یه سرم دیگه بهم وصل کردن تا صبح چشمم به ساعت بودکه کی صبح میشه و دکتر میاد فاصله دردهام از یکساعت به هر یک ربع رسیده بود ولی قابل تحمل بود تااینکه به هر 5 دقیقه رسید پرستار بخش رو صداکردم ودوباره منو بردن به اتاق قبل از زایمان اونجا پرستار دوباره معاینه ام کردوگفت پیشرفتی تو روند زایمان نمیبینه و شاید سزارین بشم از ساعت 6 صبح بود که کم کم دردهام شکل دیگه ای به خودش گفت یه کم شدید تر شده بود از ساعت 6تا 9 صبح دردهای وحشتناک شروع شد تقریبا هر 3دقیقه یکبار حس میکردم تو این فاصله پرستار چند بار معاینه ام کردکه گفت داره خوب پیش میره ساعت 9صبح بود که اخرین معاینه انجام شد و گفت الان وقتش رسیده که اپیدورال انجام بشه بعد منو بردن اتاق عمل و تکنسین بیهوشی اومد و اپیدورال رو انجام داد وگفت که کم کم دردهات کم میشه و کامل ازبین میره بعد دوباره منو به همون اتاق بردند کم کم حالم داشت سرجاش میومد ولی عجیب تشنه ام شده بود بابایی ام پیشم بود که ازپرستار اجازه گرفت که یکم آبمیوه بهم بده اما خاله منیررو داخل بخش راه نمیدادندوای چه حس خوبی داشتم پنجره اتاق بازبود باد خنکی میخورد تو صورتم منم که تا صبح نخوابیده بودم رو داشت بیهوش میکردم تو فاصله هر نیم ساعت پرستار بخش که به جای پرستار کشیک اومده بودوخیلی خانم مهربونی بود میومد و منو معاینه میکرد میگفت داره عالی پیش میره اگه اینجوری پیش بره تا ساعت 3یا 4 بعد از ظهر تو به دنیا میای و دائما با دکتر تلفنی درتماس بود دکتر امینی به پرستار گفته بود که خودشو ساعت 2 بعداز ظهر میرسونه بیمارستان . ساعت 2بعد از ظهر بودکه کم کم منو آماده کردن ببرن اتاق عمل .بابایی ام دوربین به دست تو اتاق عمل داشت یه جا برای دوربین پیدامیکردکه از به دنیا اومدنت فیلم بگیره .تواین فاصله گاهی یه دردهایی رو حس میکردم که به پرستار گفتم و اون هم از تکنسین خواست که بیادو دوباره بهم داروی بی حسی تزریق کنه ساعت 2:30 بود که دکتر امینی اومد بعد از سلام و احوالپرسی اسم جوجوی منو پرسید و گفت که خیلی اسم قشنگیه واسم نوه یکی از دوستاشه .بعد با کمک دکتر و همراهی بابایی کنارم درساعت 3:5دقیقه بعداز ظهر24ام اردیبهشت تو قدم نازت رو به این دنیا گذاشتی وقتی دکتر تو رو گذاشت رو سینه ام بهترین لحظه زندگی ایم بود تو رو دیدم یه بدن سفید با لبهای سرخ و چشمهای باز .بعد دکتر از بابایی خواست که بند نافت رو ببره ، بعد از یک دقیقه تو رو ازرو سینه ام برداشتن گذاشتن تو جایگاه نوزاد که یکم تمیزت کنن دیگه بابایی طاقت نیورد و اومد سراغت داشتی گریه میکردی که با صدای بابایی  آروم شدی بابایی تلفنی به همه خبردنیا اومدنت رو داد .بعد از تمیز کردنت بردنت بخش نوزادن.منو بابایی تا ساعت 4:30 تو اتاق عمل باهم تنها بودیم داشتیم راجع به تو صحبت میکردم که شبیه کی هستی .حدود ساعت 4:30 بود که منو بردن اتاق خودم تو بخش لحظه شماری میکردم که دوباره ببینمت ساعت حدودا 5بعد از ظهر بود که بابایی و خاله مریم و خاله منیر اومدن ملاقات.یک ربع گذشته بود که تو رو آوردن که بهت شیر بدم تو رو لای که پارچه سفید بسته بودن مثل یکه ساندویچ شده بودی که دوست داشتم همون لحظه بخورمت اینقدر شکمو بودی که همون لحظه و بار اول سینمو به دهن گرفتی

ساندویچ

ساندویچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)